صفا

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم --------باصفا باش پادشاهی کن ...

صفا

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم --------باصفا باش پادشاهی کن ...

ماجرای ازدواج مادر امام زمان (علیه السلام)

{{{{ اینجا کاخ زیبا و افسانه اى قیصر پادشاه روم است ... آیینه کارى ها، چشم را خیره مى کند.در و دیوار، رنگ آمیزى و تزیین شده است و آخرین هنر معمارى و گچ برى و طلاکارى در اتاق هاى بزرگ و تالارها، دیده مى شود.فرش هاى گرانبها همانند پر طاوس ، نرم و ظریف ، خوشرنگ و خوش نقشه گسترده شده است .تابلوهاى زیبا در اتاق ها آویخته .گویا پنجره اى است که فضاى سبز وزیباى گلستان رانشان مى دهد. نگاهى دیگر به قصر مى اندازیم : پرده هاى زربفت ، شمعدانهاى جواهرنشان ، چلچراغ ها، شمع هاى کافورى همه و همه چشم را خیره مى سازند. قصر همیشه این چنین بوده ، ولى امشب زیبائى و هیجان بى سابقه اى در آن دیده مى شود.این شور و هیجان ، از خبر تازه و مهمى حکایت مى کند که همه جوانان ، در انتظار آنند! آرى امشب ، شب عروسى است ...قیصر روم مى خواهد دخترش ملیکه (1) را به عقد پسر برادرش درآورد. مجلس عقد تشکیل شده ؛ کشیشان و راهبان برگزیده در پیش ، و به ترتیب ، رجال و شخصیت هاى ممتاز و معروف کشور، فرمانروایان و بزرگان اصناف و دیگر مردمان حضور دارند و داماد هم ، روى تختى قیمتى و بسیار جالب نشسته است .هنگامه اجراى مراسم عقد فرا رسیده است . پس از لحظه اى سکوت ، اسقف ها و کشیش ها(2) در کنار چلیپا(3)به حالت احترام ایستادند و کتاب انجیل (4)را گشودند و در آن فضاى سکوت زده با آهنگى مخصوص ، مشغول خواندن خطبه عقد شدند. مهمانان چشم ها را به دهان اسقف ها دوخته و آن مجلس افسانه اى ، غرق در خوشى و شادى بود.ناگهان حادثه اى که هیچ کسى آن را به اندیشه خود راه نمى داد، مجلس را بر هم زد! صلیبها-که با احترام ویژه اى زینت بخش تالارپذیرایى بودند - درهم فروریخته ، وتخت جواهر نشان و داماد نیز، واژگون گردید.او نقش بر زمین و بیهوش شد. اسقفها، از دیدن این منظره وحشتناک ، رنگ خود را باختند و به لرزه در آمدند.میهمانان نیز، سخت پریشان و وحشت زده ، متحیر ایستاده بودند.کشیش بزرگ به قیصر گفت : ما را از برگزارى مراسم عقد معذوردار، زیرا انجام آن ، باعث نابودى دین مسیح است . قیصر راضى نشد که این ازدواج صورت نگیرد.دستور داد مجلس را دوباره منظم کردند و کشیش ها آماده اجراى مراسم عقد شدند. ناگهان حادثه پیشین تکرار شد. این بار وحشت و ترس بیش از نخست چهره خود را نشان داد. اندوه و ترس بر قیصر سایه افکنده بود.ناگزیر مهمانان پراکنده شدند، و قیصر با خاطرى پریشان ، به حرمسرا برگشت .عروس نیز با هاله اى از غم ، به کاخ خود رفت و در بستر آرمید.حادثه هولناک مجلس عقد، اندیشه او را به بازى گرفت ، و سرانجام خستگى آن مجلس نافرجام او را از پاى در آورد، و خواب چشمانش را ربود. ملیکه در دنیاى رویا، عیساى مسیح و شمعون را با گروهى از یاران آن پیشین ، تخت دیگرى قرار دارد.لحظه اى نگذشت که حضرت محمد، پیامبر گرامى اسلام با امیرمومنان على و عده اى از فرزند زادگانش که همراه درود خدا بر آنان -وارد قصر شدند عیسا، به استقبال آنان شتافت و پس از اداى احترام ، پیامبر اسلام به او فرمود: من به خواستگارى دخترنماینده و جانشین شما شمعون آماده ام تا او را به عقد فرزند خویش درآورم . و اشاره به امام حسن عسکرى که در مجلس حاضر بود، نمود.) عیسا نگاهى به شمعون کرد و گفت نیکبختى به تو روى آورده است .با این ازدواج فرخنده موافقت کن . شمعون هم با شادمانى پذیرفت . آنگاه پیامبر اسلام (ص ) خطبه عقد را جارى و ملیکه را براى امام حسن عسکرى (ع ) عقد کرد. ناگهان ملیکه از شادى فراوان بیدار شد.خود را در کاخ خویش تنها یافت .و در قلبش ، عشق پاک امام یازدهم - که جز در عالم رویا او را ندیده بود - موج مى زد.ماجراى رویا را براى کسى نگفت ، ولى آن منظره چنان او را به خود مشغول داشته بود که از خوردن و آشامیدن بازماند.سرانجام ضعف و ناتوانى ، وى را به بستر بیمارى افکند. قیصر بهترین و معروفترین پزشکان را خواست .و براى درمان ملیکه ، سخت کوشید.ولى کوشش او نتیجه اى نبخشید، و همگان گفتند که او خوب شدنى نیست . پادشاه که آخرین لحظه هاى زندگى دخترش را مى دید به فکر افتاد خواسته هاى وى را - هر چه هم گران باشد -بر آورد.به ملیکه گفت : عزیزم ! آخرین آرزوى تو چیست ؟ ملیکه گفت : پدر جان تنها تنها یک آرزو دارم تا سلامتیم دوباره به من روى آورد، و آن آزادى اسیران مسلمانان باشد و مسیح و مریم مرا شفا دهند! پدر جان هر چه زودتر آنان را آزاد ساز. و چنین بود که قیصر اسیران را آزاد کرد. ملیکه ؛ چهارده شب پس از اولین رویاى شگفت انگیزش ، دوباره در خواب ، حضرت فاطمه (ع ) و مریم (ع ) را دید که به عیادت او آمده اند. حضرت مریم پس از اشاره به حضرت زهرا (ع ) به ملیکه گفت : این بانوى بانوان جهان و مادر شوهر تو است . ملیکه دامان فاطمه (ع ) را گرفت و گریست و ازنیامدن امام عسکرى گله کرد.حضرت فاطمه فرمود: وى نمى تواند به دیدن تو بیاید، زیرا تو پیرو آیین حق اسلام نیستى و این مریم است که دین کنونى تو را نمى پسندد.اگر مى خواهى خدا و عیسا و مریم از تو خوشنود شوند، و در اشتیاق دیدار فرزندم امام حسن عسکرى (ع ) هستى ، دین اسلام را بپذیر. ملیکه در دنیاى رویا، آیین اسلام را پذیرفت و حضرت فاطمه وى را در آغوش گرفت ، و به او فرمود: اینک منتظر فرزندم باش ملیکه از خواب بیدار مى شود و بهبودى را باز مى یابد.از شادمانى ، در پوست خود نمى گنجد، و به امید فرا رسیدن شب ، و دیدار آسمانى و پاک امام یازدهم در رویا، دقیقه شمارى مى کند. شب هنگام فرا رسید، تاریکى دنیا را گرفت ، ملیکه به دنیاى روشنى گام نهاد و امام یازدهم را در رویا ملاقات کرد، (5) امام عسکرى پس از مهربانى ها و دلجویى ها، به ملیکه فرمود: در فلان رو سپاه اسلام به کشور شما خواهند آمد، تو نیز خود را با اسیران به شهر بغداد برسان که به ما خواهى رسید. درست در همان تاریخ که امام به او خبر داده بود. سپاه مسلمان به روم آمدند، پس از پیکار و درگیرى با رومیان با اسرانى از روم رهسپار بغداد شدند.ملیکه نیز خود را در لباس خدمتکاران در آورد و همراه اسیران به بغداد رفت . کشتى حامل اسیران به ساحل نشست موجى همهمه و اضطراب بر انگیخت ، اسیران به سرزمینى که ندیده بودند رسیدند نمى دانستند به سوى چه سر نوشتى مى روند، ولى همین قدر جسته و گریخته شنیده بودند مسلمان غیر از دیگر جنگجویان و پیکارگرانند.قیافه ها گر چه ناراحت و خسته بود، ولى در ته چشمشان فروغ امید و شادى برق مى زد و چون مهمانى که از راهى دور آمده باشد.منظره کشور جدید را تماشا مى کردند. ملیکه ؛ شاهزاده خانمى که تا چند روز پیش مسیحى بوده و اکنون مسلمان شده است ، در کنارى ایستاده و گذشته و آینده خود را مى نگرد: به هم خوردن ناگهانى و شگفت انگیز آن مجلس عقد، رویاهاى طلایى که در واقع خواب و خیال نبود؛ بلکه حساسى بود که از عمق جانش بر مى خواست ، و حقیقتى بود که همه وجودش بدان گواهى مى داد.او تشنه بود؛ تشنه حقیقت و حق را مى جست حقى که به خاطر رسیدن به آن ، از همه چیز دست کشید تا سرانجام به همه چیز رسید.اگر در روم سلطنت مى کرد،درسامراه به مجد و بزرگوارى اصیل و راستین دست یافت . اکنون ملیکه را در کنار دجله ، رها ساخته تا سر گرم افکارش باشد و با سامره مى رویم . سامره شهرى است در 100 کیلومترى بغداد. در این شهر امام دهم حضرت هادى ع زیست مى کند.در همسایگى آن حضرت ، خانه بشر بن سلیمان مردى از دوستداران آل پیامبر است .امام دهم او را مى طلبد و نامه اى به خط خارجى مى نویسد و با 220 اشرفى به او مى دهد و مى فرماید: به بغداد برو، و نامه را به فلان کنیز بده . ملیکه ، نامه را گشود.اول و آخرش را نخوانده ، دو سه بار مرور کرد و به هق هق افلاد.آنگاه عمر بن یزید برده فروش ، گفت : مرا در اختیار صاحب این نامه بگذار و او نیز پذیرفت . بشر درباره پولى که باید به عمرو بدهد گفتگو کرد و سرانجام به 220 اشرفى راضى شد. بشر، ملیکه به سامره حضور امام هادى - که سلام خدا بر او - برد امام به ملیکه فرمود: مى خواهم ترا گرامى دارم ، آیا ده هزار اشرفى را مى پذیرى یا بزرگى و سعادت جاودانى را؟ ملیکه گفت :زلال دیدار شما و مهمانى بهار شما آرزوى من است . امام فرمود: ترا بشارت مى دهم به فرزندى شرق و غرب جهان به زیر پرچم عدالتش خواهند رفت و زمین را از عدل و داد پر خواهد پس از آنکه از ظلم و جور پر شده باشد. - ملیکه : این فرزند از چه کسى به وجود خواهد آمد؟ - امام : پیامبر اسلام ترا براى چه کسى خواستگارى کرد، و حضرت مسیح ترا به عقد که در آورد؟ - ملیکه : به عقد فرزند شما امام حسن عسکرى - امام : او را مى شناسى - ملیکه : از آن شب که به دست بهترین زنان - فاطمه زهرا مسلمان شدم ، هر شب به دیدنم مى آید. امام به خواهرش حکیمه فرمود: اى دختر رسول خدا! او را به خانه ات ببر دستورات اسلام را به او بیاموز که همسر حسن - امام یازدهم - و مادر صاحب الامر است . ملیکه ، یک سال در خانه حکیمه به فرا گرفتن برنامه ها و دستورات اسلام پرداخت و آنگاه ، مراسم عروسى برگزار شد.ملیکه به خانه امام یازدهم آمد و نرجس نامیده شد. 1- ملیکه : نوه قیصر روم بوده است .البته به نوه هم دختر گفته مى شود. و نیز او تنها شاهزاده نیست . بلکه از دودمان شمعون - یکى از نمایندگان و جانشینان برجسته اى مسیح - مى باشد. 2- اسقف : واعظ وپیشواى مسیحیان که مقام او از کشیش بالاتر است . 3- چلیپا: دارى که به عقیده مسیحیان ، حضرت عیسى را به آن آویخته اند. 4- انجیل : کتاب دینى مسیحیان 5- این خواب را یکى از پیروان امام دهم ، به نام بشر بن سلیمان ، از زبان ملیکه بازگو میکند.کمال الدین صدوق ص 429. {{{{ برگرفته از سایت امام مهدی(شبکه امام مهدی)
نظرات 1 + ارسال نظر
حقیقت یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:51 ب.ظ

رسوالله فرمدند دوازده خلیفه.
در آن زمان خلیفه به کسانی گفته می شد که مردم با آنها بیعت کنند.
مانند ابوبکر (رض)
عمر
عثمان
علی
حسن
و حسین(رضی الله عنهم)
و بعد که سی سال تمام شده به حدیث رسول الله و خلافت پادشاهی می شود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد