صفا

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم --------باصفا باش پادشاهی کن ...

صفا

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم --------باصفا باش پادشاهی کن ...

خویشی علما

عروسی علی آقای خمینی



دیشب در یکی از استثنایی‌ترین عروسی‌ها، در چند تا اطاق و یک حیاط کنار آن اطاق‌ها در مرقد امام‌خمینی، نوه‌ی دو آیه‌الله بزرگ تاثیرگذار در تاریخ این قرن در ایران و عراق مراسم ازدواج زنانه و مردانه گرفتند.علی آقای خمینی نوه‌ی امام‌خمینی و خانم شهرستانی نوه‌ی آیه‌الله العظمی سیستانی در همان حیاط کنار حرم در ساده‌ترین شکل مراسم گرفته بودند. جمعی از علمای بزرگ و دوستان شخصی و خانوادگی عروس و داماد بودند و موزیک جلسه‌ی عروسی صدای مساکم الله بالخیر و ایدکم الله و یا الله علما بود که با تشریفات خاص علمایی که در آن به طور اتوماتیک جای افراد مهمتر به کم اهمیت‌تر منقل می‌شود، شکل می‌گرفت. آقای حاج حسن آقا نقش پدری ایفا می‌کرد. آقا یاسر برادر دیگر داماد هم کمی بیشتر از داماد خوشحال به نظر می‌رسید. ما اول مغرب رفتیم. حسن آقا رفت که در حرم امامت کند و ما در همان منزل نزدیک مرقد نماز جماعت خواندیم. آقای خاتمی هم قبل از اذان آمده بود. نیم ساعت بعد از مغرب آقای شهرستانی پدر عروس که معمولاً با تعدادی از علمای بزرگ تهران مثل آقایان سید رضی هاشمی، طباطبایی و آسید علی آقا گلپایگانی همراهی می‌شود، با همان جمع آمد. در یک بخش کوچک حیاط برای پیرمردها صندلی گذاشته بودند و بقیه روی زمین نشسته بودند. هر کس مجبور بود با افراد کنارش گعده کند. این نوع عروسی‌های ساده هم بالاخره نوع مثفاوتی است. مسئله‌ی ازدواج در میان روحانیون از قدیم و قبل از انقلاب معمولاً درونی بوده و ربطی به حوزه‌ی سیاست ندارد. روحانیون سنتی بیشتر به این اصل مقید بوده‌اند. جالب این بود که دو تن از خواهران عروسِ دیشب که نوه‌ی آقای سیستانی هستند، یکی همسر نوه‌ی آیه‌الله خوئی هست و یکی پسر آیه‌الله موسوی اردبیلی. به علی آقا و مادر و برادرانش تبریک می‌گویم
http://www.webneveshteha.com/

دل می خری؟


گفتمش : دل می خری ؟
پرسید چند؟
گفتمش : دل مال تو، تنها بخند !
خنده کرد و دل زدستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود

دل

  • دل

این یه تیکه گوشت سمت چپ سینه، ملقب به دل، عجب چیز عجیب و غریبیه !

وقتی می سوزه هیچ حرارتی تولید نمی کنه، اصلا

سوختنش با قواعد حرارت فیزیک جور در نمیاد، ولی پدر آدمو در می آره!

وقتی تنگ می شه هم اصلا به قانون انقباض، انبساط کاری نداره

ولی دنده های آدمو می خواد خود کنه!

و همراه آهی جگر سوز، بپاشه رو زمین!

وقتی هم که به طپش می افته هزار و یک معنی داره

که یکیش خیلی دامنگیر منه و هزار جور دیگر قر و اطوار داره!

خوش بحال اونایی که بی دلند!

... همین!

رهپویان وصال شیراز

دروغ

روز یکشنبه بود.صبح ساعت ۸/۵ ازخواب بیدارشدم.هنوز خواب آلود بودم وبرای همین آبی به دست وصورتم زدم تاخواب ازسرم بپره.به کتابهای کنارتختم نگاه کردم وبادیدن آنها به فکر افتادم که بایدبرم دانشگاه .حدودا یک ماه ونیم ازترم میگذشت ومن هنوز برنامه خودم را حفظ نکرده بودم.سراغ کیفم رفتم تا برنامه ام رانگاه کنم وببینم امروز چی دارم ولی هرچه گشتم برنامه مو پیدانکردم.روی طاقچه،روی میز،داخل کتابها وحتی زیر تخت راهم نگاه کردم اما نبود.اعصابم خوردشد.ناگهان یادم افتاد برگه انتخاب واحدم داخل جیب کتم است ومیتوانم ازروی آن برنامه ام رانگاه کنم.به طرف کتم رفتم وبرگه انتخاب واحدم رابرداشتم وبه روز یکشنبه نگاهی انداختم.وقتی میخواستم آن را داخل جیبم بگذارم ناخودآگاه نگاهم به روز قبل یعنی شنبه افتاد.دیدم که من اول ترم موقع انتخاب واحد درس قرآن راهم برداشتم.بافهمیدن این موضوع صورتم در هم رفت.خیلی وقت از ترم گذشته بودومن حتی یک جلسه درکلاس قرآن شرکت نکرده بودم.معلوم نبود استاد قبول میکرد که به کلاس راهم بدهدیانه.این ازشانس من بودکه برنامه ام امروز گم شده بودوگرنه حتماتا انتهای ترم متوجه این مسئله نمیشدم،چون دربرنامه درسی قبلی خودم درس قرآن رااز قلم انداخته بودم.
سراسیمه به دانشگاه رفتم وبه طرف کانون قرآن به راه افتادم.پشت میزی که داخل اطاق بودمردی نشسته بود که درابتدای امرمشخص میکردتمام عمرش درمساجد سپری شده.باسلام واحوالپرسی ازاوپرسیدم:استاد قرآن فلان کلاس کیست؟ که اوجواب داد:خودم هستم.
بادستپاچگی دوباره احوالپرسی کردم وگفتم:استادببخشید من مشکل داشتم ونتونستم درکلاسهای شماشرکت کنم.راستش رفته بودم مکه جای شماخالی زیارت.
استادپرسید:پس چرا موهایت کوتاه نیست؟
یخ کردم وجواب دادم:آخه عمره بود.جالبه که استادباورش شدودیگرچیزی نگفت.فقط گفت:پسرجان ازشروع ترم خیلی گذشته والان وقت آمدن به کلاس نیست.
بااصرارگفتم:شمادرست میفرمایین امااستادباورکنید من هم تقصیری نداشتم.آخه نمیتونستم ازاین سفر بگذرم.
جالب بود من تا حالا حتی فکر رفتن به مکه رانکرده بودم حالاراحت داشتم دروغ میگفتم.بگذریم ازمن اصرار وازاستاد انکار.هرچه من بیشتر اصرارمیکردم اوبیشتر روی این مسئله پافشاری میکرد که من حق آمدن به کلاس راندارم.درهمین احوال بودکه جمله ای ازدهان من دررفت:
-
استاد باورکنید من قرآنم خوبه.چون من یکبار نفراول مسابقات قرائت سازمان تبلیغات شدم وازتجوید وقرائت چیزی نیست که یادنداشته باشم.
استادیک لحظه ساکت شد وبه من نگاهی انداخت که ترسیدم وبعدبالبخندی گفت:پس یادداری قرآن بخونی؟ومن ادامه  دادم :بله.من بارهادرناحیه ۶ اول شدم.درگروه تواشیح مدرسه هم بودم.
استادگفت:چقدرخوب.ببین ماهفته دیگر روزشنبه مسابقات قرآن داریم که دردانشگاه پایین قراره برگزاربشه واتفاقا دنبال دانشجوهایی که قرائتشون خوبه میگشتیم.میتونی هفته دیگر بیای ساعت ۹دانشگاه پایین؟
دریک ثانیه زبانم بندآمد.دردلم تامیتونستم به خودم لعنت فرستادم.وباصدایی که ازته چاه میامد گفتم:ولی استادمگه ماهمون موقع جلسه کلاسمون نیست؟
استادجواب داد:نه.چون من درمسابقات جزو داوران هستم کلاس تشکیل نمیشه.یادت نره حتما بیای.بخاطر کلاست هم ناراحت نباش چون تو قرائتت خوب بوده ایرادی نداره.باتشکر خداحافظی کردم ورفتم بیرون.ازدست خودم اعصابم خوردبود.هی به خودم میگفتم پسر آخه اینم کاربود که توکردی؟آخه مگه مریضی الکی دروغ میگی.حالا اگرتومسابقات خراب کردی چکارمیکنی؟دیوونه.توآدم نمیشی.
اینوبگم حرفهایی که به استادزده بودم آنقدرها هم دروغ نبود.من قرائتم بدنبود.امامساله اینجابودکه تابه حال درهیچ مسابقه ای شرکت نکرده بودم.البته سازمان تبلیغات هم رفته بودم،امانه برای قرائت قرآن بلکه برای تواشیح.میدونستم قرائت من ازخیلیها بهتره.اماتو چنین مسابقاتی همیشه هستند کسانی که ازآدم بهترباشندوبنابراین سطح اختلاف من بااونها به چشم میامدومسلما این مسئله باعث میشد استادبفهمه نصف حرفهای من خالی بندی بوده وازهمه بدتر معلوم نبود اسم منو تو کلاس واردبکنه یانه.
بگذریم که توی این یک هفته چی برمن گذشت.روزشنبه رسید.علیرغم میل باطنی به طرف دانشگاه پایین به راه افتادم.تمام سطح دانشگاه پربود ازپرچمهایی که زمان مسابقات دانشگاه رااعلام میکردوبرای مسابقه تبلیغ میکرد.ترس ودلهره تودلم بیشتر شد.به طرف مسجددانشگاه به راه افتادم.تمام درودیوارمسجد پربود ازپرچمهای تبلیغاتی.مقداری صندلی ومیز درکنارهم چیده بودندکه جایگاه داوران بود.سکوی مسجد تزیین قشنگی شده بود.تلویزیون و ویدیو وازهمه بدتر دوربین فیلمبرداری بزرگی که به سمت جایگاه قاریان تنظیم شده ببوددیگر حال نفس کشیدن راهم از من گرفت.خدایاچه دم ودستگاهی درست کرده بودند.حالا چه خاکی توسرم باید میریختم.این حتی از آن چیزی که من فکرمیکردم هم دنگ وفنگش بیشتربود.
درهمین هنگام بود که استادرادیدم که سراسیمه به سمتم میاید.تا به من رسید گفت:کجابودی چرااینقدر دیر کردی.مراسم معطل توست.
تعجب کردم.چرامعطل من ؟ووقتی ازاستادپرسیدم ازجوابی که داد ضعف کردم:برای اینکه قاری اول تو هستی.دیگرسرپا نمیتوانستم بایستم.در مسابقات قرآن قاری اول قاری ویژه است.وبهترین قاری همیشه اول قرائت رابه عهده میگیرد.استاد مرابه سمت میزداوران بردوبه طرف یکی ازآنها رفت وبانشان دادن من گفت:ایشان همان آقایی هستندکه صحبتشان بودودرمسابقات بین المللی مقام آورده اند.هاج وواج به آدم دروغگوتراز خودم نگاه میکردم این حرفها چی بود که استاد میگفت.من کجا قاری بین المللی بودم؟ بابا این داره دروغ میگه.من بدبخت تاحالا فقط یکبار رفتم جلوی مردم با ۲۰ تادیگه تواشیح اجراکردیم.
داوره به طرف من آمدوبا من دست دادوبالحنی که مثلا ازقبل مرامیشناخته گفت:به به.شمااینجا چکارمیکنید.خوبی ایشاالله .ومن هم گفتم :متشکرم آقای سعیدی(اسمش روی میزنوشته شده بود.)طرف انگارفکر کردواقعا ماهم رامیشناختیم گفت:چندوقته ندیدمتون؟ ومن گفتم گرفتاربودم .وبعد خداحافظی.استاد بابقیه درباره من صحبت میکردوتا میتوانست تعریف میکرد.فکرمیکنم دلیلش این بود که فکرمیکرد قاری درست وحسابی غیرازمن ندارد.استاد بعداز چندتا دروغ قلمبه سلمبه ای که گفت به من یواشکی گفت:برو اون گوشه یک قرآن برات گذاشتیم یواشکی تمرین کن.وبعد یواشکی به من گفت:آیه ۱۵ تا ۲۰ سوره بقره.بدوبدو به طرف قرآن رفتم.تنها چاره من تمرین بود.بهرحال این توانایی رادرخودم میدیدم که اول باشم .گفتم که قرآن من بدنبود.بین خودمان بماند عالی هم بود.
داشتم تمرین میکردم که نگاهم به آخرسالن افتاد.خدایا این دیگه ازکجا پیداش شد.خانم نجیب و دوستاش ازانتهای سالن به سمت من میامدند.خیلی وقت بود که عاشقش بودم وتازگیها به سرم زده بودبامادرم درباره اش صحبت کنم.حالا که اون اینجابود باید حتما تمام سعیم رامیکردم.دیگرمسئله جدی شده بود .خیلی جدیترازوارد شدن اسمم درکلاس.
مجری برنامه بالای سن رفت وشروع مسابقه  را اعلام کردوبادرخواست صلواتی از حاضرین مرابه بالای سن به عنوان قاری اول دعوت کرد.من قرآن رابوسیدم  وبستم وبه طرف سن به راه افتادم.لحظه ای که درجایگاه نشستم متوجه شدم که کولر بدجوری هوای سرد رابه صورتم میزند.درهمان ثانیه اول سردم شد.خوشبختانه چون خیلی جلوی صف مدرسه قرآن خوانده بودم ازجمعیت نمیترسیدم.به خانوم نجیب نگاه کردم که بالبخندبه من زل زده بود.مجری برنامه آیاتی که بایدمیخواندم وقبلا استادبه من تقلبی رسانده بودرااعلام کرد.ومن با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم شروع کردم.
بادکولربدجوری به صورتم میزد.وباعث شد چیزی که میترسیدم به سرم بیاید.شدیدا عطسه ام گرفته بود.آیه اول راخواندم.به آیه دوم رسیدم.حس عطسه کردن در دماغم به اوج رسیده بود.انگاریک زنبور داخل دماغم وز وز میکرددماغم خیلی میخارید.دروسطهای آیه بودکه فهمیدم باید عطسه کنم.اماجلوی خودم را هم نگه میداشتم وهمزمان میخواندم.باهرکلمه ای که به طور عجیب غریبی ازدهانم خارج میشد حس عطسه کردن شدیدا تقویت میشد.آیه دوم راهم تمام کردم اما دریک کلمه قرائت این دوآیه افتضاح بود.کمی صبرکردم تاشاید عطسه کنم اما نیامد.شروع به خواندن آیه سوم کردم که ناگهان صدای عطسه من زمین وزمان رابه هم دوخت.
سراسیمه صدق الله گفتم وپایین آمدم.صدای خنده بچه ها بقدری بلندبود که یک لحظه گریه ام گرفت.آخه چرا مرا مسخره میکنید مگه تقصیرداشتم.دراین لحظه فیلمبردار مجلس که انگار تمام محتویات بینی من روی صورتش ریخته بود به طرف دستمال کاغذیها رفت تا صورتش راپاک کند که این خنده بچه ها رابیشترکرد.ازکناراستاد که ردمیشدم به آهستگی گفتم:استاد هواسرد…که استاد بادستش درحالتی شدیدا عصبانی اشاره کردبرو ومن سریع جیم کردم.وقتی از درمسجد بیرون آمدم یکی ازدانشجوها رادیدم که سراسیمه به طرف مسجدمیدویدوگفت:صدای چی بود؟
روز شبه هفته بعدرسید.دراین هفته تمام دوستانم حسابی مسخره ام کرده بودند.ازبدبختی من خانم نجیب هم هروقت من را میدید باانگشتش مرابه بقیه نشان میدادوهمه میخندیدند.عطسه ای که کرده بودم صدای مضحکی داشت وآن هم به دلیل این بود که خیلی جلوی خودم را گرفته بودم.همه فکرمیکردند عمدا وبرای خراب کردن جلسه این ادابازیها رادرآوردم امااینطور نبود.بگذریم.باترس ولرز سمت کلاس رفتم.وقتی استاد آمد.بادیدن من دوباره داغ دلش تازه شدو خشمگینانه به من نگاهی انداخت.من جفت کردم اماتا پایان کلاس دیگرمرانگاه نکرد.درآخرکلاس موقع حضوروغیاب خودش به من گفت:اسم کوچک توچی بود؟من با خوشحالی جواب دادم:سرخ وسفید.
هردوی مامقصر بودیم چون دربرخورد بابقیه دروغ گفته بودیم.دراین میان گناه من بیشتربود.چون مسابقه راهم به هم ریخته بودم.این ماجرا برای من درس عبرتی شد که هیچوقت دروغ نگویم.چون هردروغی سرآغاز دروغهای دیگراست.

نقل قول دیگران